خوابگردها
درشهر زادگاهم،زن و دختری زندگی می کردند که در خواب راه می رفتند.
یک شب،وقتی که سکوت،جهان را درخود گرفته بود،آن زن و دخترش،در باغ مه گرفتشان در حالی که خواب بودند به هم رسیدند.
مادر به سخن آمد و گفت:
-سرانجام... سرانجام ای دشمن من!تو که جوانی ام را به پایت ریختم،تو که زندگی ات را بر خرابه های زندگی من بنا کردی،ای کاش می توانستم تو را بکشم!
و دختر به زبان آمد و گفت:
-ای زن پست و منفور،ای پیر،ای خودخواه!تو که میان من و خود آزادم ایستادی!تو که زندگی ام را انعکاس زندگی پژمرده خود قرار دادی!ای کاش مرده بودی!
در همان لحظه خروسی خواند،و هر دو بدار شدند.مادر به نرمی گفت:
-تو هستی عزیزم!
ودختر به مهربانی پاسخ داد:
-بله عزیزم..
یکشنبه 30 آبان 1389 - 8:44:53 PM