×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× از غروب خورشید که بگذریم،به طلوع حقیقت نزدیک می شویم و این نزدیکی،مارا تا نوری می برد که تاکنون هرگز به خاموشی نگراییده است.نوری که حقیقت را با همه زشتی و زیبایی هایش به ما نشان خواهد داد،و((دیوانه))یکی از همین حقایق است که زشت بودنش ،زیبایی ابدی اش رااز پیش چشمان ما ربوده است.به راستی که ((دیوانه نزدیک ترین شخص به خداست و دیوانگی،مرزی است بین انسان و خدا.)) اما افسوس که من دیوانه نیستم.
×

آدرس وبلاگ من

fact.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/iceberg

دَستـــــان خالی


دستان پسر را به گرمی می فشرد، تبسمی با آرامشی بی پایان و نگاهی ارام به صورت پسر و دوباره شروع به صحبت می کرد خودش نیز نمی دانست  چگونه شده که این چنین پر حرارت صحبت می کند اما همچنان دست پسر را به گرمی می فشرد.

دختر از روایت روزهای نزدیک به روز های دور و دراز قدیم رسیده بود و آرام قدم بر می داشت و پسر فقط گوش سپرده بود به داستان های زندگی دختر.

دختر خندید . . .

اما پسر نه، چون مجبور بود به خاطر معلولیت پاهای دختر آرام تر حرکت کند. دختر می لنگید و همه مردم از راه رفتن ایستاده بودند و آنها را نگاه می کردند.

دختر متوجه رفتار عجیب پسر شده بود اما به روی خود نمی آورد و می خندید چرا که این رویایی بود که سال هاست در خواب می دید. البته سعی می کرد کمتر لنگ بزند تا مردم کمتری به آنها نگاه کنند و پسر احساس خجالت زدگی نکند.

دختر همچنان دستان پسر را به گرمی می فشرد اما پسر هنوز انگشتانش را لابه لای انگشتان دختر قلاب نکرده بود .

هنوز پاسخی مثبت به آغوش باز دستان دختر نداده بود وهنوز لبانش لبخندی را عرضه نمی کرد.

سر را پایین انداخته و با دختر به آرامی حرکت می کرد. شاید خود را در وجودش ملامت می کرد. اینکه در این موقعیت قرار گرفته یا چگونه این قرار حادث شده و ... . تنها دغدغه ای که نداشت لبخند دختر بود که کمرنگ تر از ثانیه ای قبل شده بود.

دختر دیگر لبخند نمی زد و کلمه ای به زبان نمی آورد.

چشمانش را از روی پسر برداشته و به جلوخیره شده بود. تلاشش برای بهتر راه رفتن انرژی اش را گرفته بود و روحش شکستگی سختی را تجربه کرده بود.

او خیره مانده بود به کفپوش منظم خیابان ها و فکر می کرد چرا باید بی نظمی در بدن او وجود داشته باشد که بدون درداو را بیازارد.

چرا خدایی به این بزرگی در هنگام خلق او حتی توانمندی این کارگران خیابان را از دست داده و نتوانسته موزاییک های جسم او را مرتب تر سر جایش قرار دهد.

اشک ها جاری شد و صورت او خیس ... پسر همچنان عکس العملی نشان نمی داد، فقط آرام حرکت می کرد و دستان دختر را نگه داشته بود. او مسئولیت انگشتان دختر را قبول نکرده بود چه رسد به قلب پر درد و تنهای دختر جوان  و خسته از نگاه مردم.

او  این چند دقیقه را سخت زندگی کرده بود و نمی دانست، دختر این ساعت ها و این روزها را زندگی کرده است.

چشمان خیره ، لبان باز و خنده های مسخره ای که همه از کوچک تا بزرگ در اطراف می پراکندند و تنها چیزی که نمی دیدند حقیقت بود.

واقعیت تلخ، وجود لب و چشم و گوش برای همه انسان ها . کسانی که لیاقت حتی یکی از آنها را نیز ندارند و علم استفاده صحیح از هیچ کدام را نمیدانند.

دختر دستانش را از پسر جدا کرد و از او رو برگرداند و درهمان لحظه آرزو کرد تا پسر او را در آغوش بگیرد.

آرزو کرد زندگی سبز شود و خدا را قسم داد...

اما پسر در دلهره سختی های بعد از خواستن دختر گم شده بود و نمی دانست چگونه از این چاه بیرون بیاید.آری او خودخواهی بزرگی به خرج داده بود و کوچکترین توجهی به صدای هق هق روح دختر نداشت.

او بی حرکت ماند و دختر شمردن در دل را شروع کرد. ا، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8، 9، 10 .

خبری نشد، پسر کلمه ای به زبان نیاورد و فقط ایستاد، طوریکه دیده نشود.

دختر چهره ای زیبا داشت و حالا به خاطر زیبایی اش توجه همه را به خود جلب کرده بود. همه مردانی که تا مشکلی در حرکت او می دیدند دختر رااز مرتبه فرشتگان زیبا به پایین ترین دره می فرستادند.دخترِ زیبا و خوشرو، اشک می ریخت و سعی می کرد تا قدرت تمام اندامش را در پاهایش جمع کند ، سپس آرام آرام به سمت مخالف حرکت کرد.

او تنها از پسر دور نمی شد، او از عشق، از دوستی  و از زندگی دور می شد و تنهایی را می طلبید. در همان لحظه تصمیم گرفت که نباشد و در تنهایی خود اشکالاتش را هضم کند.

پسر ایستاد و دور شدن دختری که لنگ می زد را تماشا کرد نه تنها پسر بلکه همه ی مردم ایستاده بودند و دور شدن دختر را می دیدند و واکنشی از خود نشان نمی دادند. همه آنها دست ها و پاها و لبانی داشتند که می توانستند با استفاده از هر کدامشان دختر را از دور شدن منع کنند اما نتوانستند. شاید نخواستند . خود خواهی ما اینجا بود که تنهایی را به همه تقدیم کرد و گوشه های عزلت را رواج داد.

او دختری تنهاست و شب ها اشک میریزد، به یاد لحظه هایی که دست پسر را به گرمی می فشرد.

 

میثم خاوری/ اسفند 91

سه شنبه 21 اسفند 1391 - 6:55:12 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://fact.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 29 اسفند 1391   4:49:52 PM

mamnoonam az to niloofar jan.

http://donyayeman.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 22 اسفند 1391   4:03:58 PM

salam aghaye xavari,xaste nabashi dastane amuzande v zibaei bud,mana bashid

آخرین مطالب


آشوب


اتفاق بین ما


گذشت


------


تنهایـــــــــــــی


فاصله


دَستـــــان خالی


دوبـــــــــــــــــــــــــاره


سادگی


مارگوت بیکل- شاملو و خرده پای رویا پرداز


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

117584 بازدید

13 بازدید امروز

32 بازدید دیروز

95 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements