×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× از غروب خورشید که بگذریم،به طلوع حقیقت نزدیک می شویم و این نزدیکی،مارا تا نوری می برد که تاکنون هرگز به خاموشی نگراییده است.نوری که حقیقت را با همه زشتی و زیبایی هایش به ما نشان خواهد داد،و((دیوانه))یکی از همین حقایق است که زشت بودنش ،زیبایی ابدی اش رااز پیش چشمان ما ربوده است.به راستی که ((دیوانه نزدیک ترین شخص به خداست و دیوانگی،مرزی است بین انسان و خدا.)) اما افسوس که من دیوانه نیستم.
×

آدرس وبلاگ من

fact.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/iceberg

تنهایـــــــــــــی

 تنهایم، در جاده ای دور و دراز، جاده ای پهن که در مقابل بیابان بزرگ اطرافش باریک می شود.نزدیکترین شهر،نزدیکترین تمدن و نزدیک ترین بشر در دورترین فاصله قرار دارد و من میان زمین و آسمان نشسته ام.بی فکر، بی آرمان، فقط بعد از تصمیمی بی گاه به سمتی حرکت میکنم و بعد از ساعتی از ترس اشتباه در انتخاب مسیر، برمیگردم.ساعت ها فکر میکنم و بعد از ثانیه ای عمل، بی اختیار می ایستم و دوباره فکر میکنم و به کوهایی که در اطراف پراکنده اند خیره می مانم.

کوه هایی بد قواره و نازیبا که فقط امتداد سختی و نامهربانی اند.سنگ های درشتی که زندان ها را می سازند تا ناتوانان در پرواز بیشتر در رنج باشند.کسانی که دوستاره بال زدن در اوج آسمانند.

آسمانی که همیشه و در همه حال آبیست و ناخالصی را دوام نمی آورد و همیشه به اصل و ریشه خود به خلوص یکتایی که فقط در بیکرانگی آن به چشم می خورد می رسد.

آسمانی که آیینه هر روزه خورشید است و طلوع گرما بخش آن را به صورت من منعکس می کند و من بدون انسان ها ، بدون شهر ، بدون ترجمه ها درک می کنم که این طلوع زرد و گرم چقدر در روح زیباست.چرا که جداتر از طلوعش بر پوست، روح را صیقل می دهد و مسئولیتِ سنگین زندگی بخشیدن به کره خاکی را، به خوبی، مثل میلیون ها سال قبل انجام می دهد.

حالا آفتاب هست، در روح و جسم،آسمان هست ، آبی و بی کران، کوه هست، سخت و دور و جاده، پهن و باریک میان بیابان خشک و خسته از انتظار و من فقط ساعتی به چپ و ساعتی به راست حرکت کرده ام.

صدای قدم هایم دیگر نمی آید مثل صدای قدم های سایه ام، سایه ای که اکنون در زیر مساحت جسمم هضم شده و به چشم دنیا وجود ندارد.اندامم سبک شده و دستانم دیگر هوا را حرکت نمی دهد، اما هنوز در حرکتم، قدم به قدم، بدون جسم، اما باقلب، قلبی پر تنش و گرم از عشق،عشق به پرواز.

دیگر فکر نمی کنم چرا که خودِ فکرم و کم کم پرواز را تجربه می کنم اما هنوز باور ندارم ،که این منم، بر فراز کوه ها و دشتها. تا اینکه صدای لبخند خورشید را درک میکنم و  بال هایم را بازتر و بلند تر بالا و پایین می برم. تا اینکه به آخر این جاده می رسم، به شهر، به انسان و به شلوغی سایه ها؛ و لبخند زنان، کوچکی و سیاهی را پس می زنم چرا که به دسته ی پرستو های خیال پیوسته ام و کمی آبی تر از آسمان اوج می گیرم تا بدون جسم، بدون دنیا، بدون هیچ در نقطه ای محو گردم.نقطه ای که در اوست، در خدا.

 

29/1/92

جمعه 30 فروردین 1392 - 3:13:09 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


آشوب


اتفاق بین ما


گذشت


------


تنهایـــــــــــــی


فاصله


دَستـــــان خالی


دوبـــــــــــــــــــــــــاره


سادگی


مارگوت بیکل- شاملو و خرده پای رویا پرداز


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

117644 بازدید

73 بازدید امروز

32 بازدید دیروز

155 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements