×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× از غروب خورشید که بگذریم،به طلوع حقیقت نزدیک می شویم و این نزدیکی،مارا تا نوری می برد که تاکنون هرگز به خاموشی نگراییده است.نوری که حقیقت را با همه زشتی و زیبایی هایش به ما نشان خواهد داد،و((دیوانه))یکی از همین حقایق است که زشت بودنش ،زیبایی ابدی اش رااز پیش چشمان ما ربوده است.به راستی که ((دیوانه نزدیک ترین شخص به خداست و دیوانگی،مرزی است بین انسان و خدا.)) اما افسوس که من دیوانه نیستم.
×

آدرس وبلاگ من

fact.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/iceberg

دوبـــــــــــــــــــــــــاره

دوبـــــــــاره

نمی بینم که چه می نویسم

فقط قلم را به روی کاغذ می رقصانم

و آخر شروع به خواندن می کنم

و به خوبی سکوت را در حرکات ظریف قلم بازمی یابم

تمام حرکات خمیده اندام کلمات را درک می کنم

و قدرت هجاها را در خود هضم می کنم

...

وجودیست ناشناخته میان کلمات، وجودی که حقیقیست اما نا معلوم، چیزی که در سرنوشت همه هست، اما ناشناس می میرد چرا که گمشده، کسیست که هنوز نیست.

حال، کلمات تبدیل می شوند به تصویر، هرجمله تصویری و هر کلمه رنگی برای تصویر.هجوم بی امان رنگ ها در صدای موسیقی جمله هایم پیداست و این قبل از وجود توست.

تو که آمدی جانم جان گرفتو قلبم نیرومند شد.هر روز هوای بیشتری در خود جای می داد و خود را متعلق به تو می دانست، حتی بعضی لحظه ها برای تو می تپید. نگاهم را به نگاهت گره می زد و دستانم را به اندامت می رساند تا بی اندازه نیرو جذب کند.

طلوع های بی فروغ و غروب های طولانی، نسیم های خنک و گل های شیرین. عطر تو در رگ هایم پیچیده بود و خانه را مملو از زندگی کرده بود.دیگر سکوت نبود، من بودم و همه چیز که با تو شروع می شد و ادامه می یافت. مثل چرخش سیاره ای که تعداد بیشماری موجود با احساس در آن می زیستند.هردو با احساسمان می چرخیدیم و مورچه های خانه مان از سرگرمی ما سود می بردند. ولتاژ برق لامپ با گرمای تَن هایمان تنظیم می شد و زمان عریان شدن خاطره ها خاموش می ماند.

روزگار و سرنوشت نخواست، تو نخواستی یا آن موجودات زنده و بیشمار، نمی دانم، شاید مورچه ها دیگر سودی در چرخش یک روح در دو بدن نمی دیدند.اما من همیشه خواستم.

زمان بی خبری و تاریکی چشمانم را گشودم ودیدم خواستن دیگری برای تو، از او.

بسیار رنجیدم و اشک هایم را بی صدا ریختم و نگاه کردم فرو رفتن شاخه هایش را لابه لای شاخه های ظریف و زیبای تو

قلبم شکست و نیروی تو از درونش فرار کرد، گویا اسیرم شده بود.

در گوشه ای از آسمان نشستم و رقص چرخش لب هایتان برای هم را نظاره کردم. او تو را بیشتر از من شاد کرده بود.ریز ترین عواطف بین مان فرو ریخت و ایستادگی ام خمیده شد، در پر نوری اتاق های زندگی.چراغ ها از گرمای تو هنوز روشن بودند و چشمانم می سوخت.

من بی تو تجربه ای گران قیمت داشتم و تو با او نورانی ترین بودی.

اینجا، جدا شدم و چشمانم را بستم. امیدی کوچک نگاه داشتم که نداشتم و شب ساعتی به ماه خیره ماندم تا مُردم.

 

میثم خاوری

3/10/91

 

 

دوشنبه 6 اسفند 1391 - 11:56:35 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


آشوب


اتفاق بین ما


گذشت


------


تنهایـــــــــــــی


فاصله


دَستـــــان خالی


دوبـــــــــــــــــــــــــاره


سادگی


مارگوت بیکل- شاملو و خرده پای رویا پرداز


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

117569 بازدید

30 بازدید امروز

8 بازدید دیروز

148 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements