ای کاش دیوانه بودم
روزی من و خود تنها یی ام به گفتگو نشستیم.او بسیار اصرار داشت که من ،خود های دیگرم را به فراموشی سپرده و در آلاچیق در بیایانی خشک زندگی کنم . ولی من با او موافق نبودم.
روزی فرا رسید که همه خود ها مرا به حال خود واگذاردند و به سوی روحی بزرگتر رفتند .و من اکنون در سرزمینم ،در آلاچیق تاریک به سر می برم و فقط گاهی با تیغ و سوزن ،به نوشتن روی دیوار ها می پردازم.
نمی دانم وقتی خود تنهایی مرا به حال خود واگذارد و کور سوی نور،آلاچیق مرا روشن کرد،دیگران از دیوار نوشته های من چه در می یابند.
شاید مرا دیوانه بخوانند.
و،ای کاش دیوانه بودم تا آزاد و سلامت باشم .آزاد از تنهایی و سلامت از دانستن،زیرا آنها که ما را می فهمند،چیزی را از وجودمان به بندگی و اسارت می برند.
دوشنبه 8 آذر 1389 - 9:56:07 PM