×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× از غروب خورشید که بگذریم،به طلوع حقیقت نزدیک می شویم و این نزدیکی،مارا تا نوری می برد که تاکنون هرگز به خاموشی نگراییده است.نوری که حقیقت را با همه زشتی و زیبایی هایش به ما نشان خواهد داد،و((دیوانه))یکی از همین حقایق است که زشت بودنش ،زیبایی ابدی اش رااز پیش چشمان ما ربوده است.به راستی که ((دیوانه نزدیک ترین شخص به خداست و دیوانگی،مرزی است بین انسان و خدا.)) اما افسوس که من دیوانه نیستم.
×

آدرس وبلاگ من

fact.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/iceberg

واقعیات تخیلی

حسرت بوسه ای عاشقانه مرا به درد دلی بزرگ دچارکرده و اینکه قرمز جایگاهی برایم نداشته ترس بزرگی که شاید در تمام عمر از وجود آن بی بهره باشم را در وجودم بیدار کرده است.

دلم دوستی می خواهد که نه جسمش بلکه روحش را در اختیارم گذاشته باشد، در هنگام دیدار در چشمانش غرق شوم و در برابر تمام درد های عالم حسی نداشته باشم،.دستی داشته باشد که با کشیدنش بر سرم سکوت در عالم فراگیر شود، طوری که هیچ صدایی به خود اجازه بروز ندهد.در حسرت روزی ام که قلبم برای کسی ضربان پر تنش را تجربه کند، دوستی که نام عشق را بر علاقه ام به او بگذارم.

تصور کنید زمانی عاشق و معشوقی درمشهورترین منطقه جهان، با حضور دریایی از زیبایی (،غیبت گشت محترم ارشاد) ومیان مردمان بسیار یکدیگر را ببینند و در لحظه ایستادن قرنیه چشمهاشان به هم، همه چیز رنگی بهاری به خود بگیرد و آسمان شروع به بارش باران آرامی کند.خورشید خود را برای دیدن این لحظه خواهد رساند و آن وقت رنگین کمان پدیدار می شود و تمام این اتفاقات در لحظه ای رخ خواهد داد. در همان لحظه تمام دنیا، بادکنک های رنگی، کبوتران سپید، قطره آب فواره ها و حتی پلیس پاسبان و انسان ها از حرکت بایستند.

در این توقف همه چیز تنها این دو نفر نزدیک تر بروند و یکدیگر را در آغوش بکشند.مردی که شباهت خاصی به شاهزادگان دارد و اسبی سپید در کنارش ایستاده است و زنی که دزد بزرگ نگاه مردان است.آیا دوست ندارید  به جای آنها در آن لحظه زندگی کنید؟چه مقدار پول برای درک احساس این لحظه پرداخت می کنید؟

بگذارید اعتراف کنم نمی دانم چقدر در چشمان جنس مخالفم به دنبال گرمای آن نگاه گشتم و چه مقدار حصیر  حریم های خصوصی را شکسته ام اما باور کنید زمانی که در سرمای زمستانی درونتان حسرتی عمیق را تجربه می کنید تمام اصول اخلاقی که جزو عادات شما هستند نیز از یاد می برید و فقط خواستار خواسته خویش هستید. زمانی که فکر می کنم بانویی در انتظار من است کنترل رفتارم را از دست می دهم اما با دیدن او در آن لحظه دیگر مفهومی به نام زمان یا مکان نمی شناسم.انسان ها، صداها و حتی بدی ها از بین می روند.دیگر زمین جاذبه ای ندارد و من در بهترین وضعیت هستم.

...

روزگار ساده مداد رنگی 12 تایی و عشق دوران مدرسه، همان دختر سفید رویی که قد بلندی نداشت. اگر 20 دقیقه زود تر حرکت می کردم و مسیرم به مدرسه را به اندازه چند کوچه پس کوچه تغییر می دادم می توانستم سعادت دیدنش را داشته باشم.کلاس هایی که با اوهام دوستی با عشقم سپری شد بیشمار بود.چند ماهی نگذشته بود که دیدارش زحمت بیشتری به همرا ه داشت چون برای خرید گل مجبور به سحر خیزی و طی مسافتی دو برابر و البته کمی پول داشتم.هیچ گاه شکایتی در دل نداشتم یا اینکه از خرج پولم برای خرید گل از خودم گله مند نشدم.تنها روزی، گلی که در مسیر او و در مقابل نگاه او گذاشته بودم را پر پر شده دیدم دلم شکست.بعد ها فهمیدم دختر ی که دوست داشتم به سعید، دوستم که همراه من می آمد علاقه مند بود و دوستش یعنی آن دختر سیاه و قد بلند که صورت لاغری داشت و همیشه لبخند می زد دوستار من بود.این اشتباه بارها برای من تکرار شد البته نه به این صورت.

چند سال بعد دختری را دوست داشتم و او نیز به من علاقه مند بود اما به گفته او ساده بودن یک مرد و به گفته من انتظار یک لحظه کامل نگذاشت به نتیجه برسیم و لحظه اولین بوسه عاشقانه ی او برای من زود بود و رفتارهایمان اشتباه شد.کنار هم نشستیم، در اطراف چیزی برای حرکت وجود نداشت، تنها احساس مسئولیت مرا وادار به انجام کار می کرد و من را در دنیایی شلوغ اسیر کرده بود و او به صورت من خیره شده بود و به همراه ابر ها به بی وزنی رسیده بود.آنقدر از این مرحله دور بودم که کاملا خود را یک احمق می دانم.نمی دانید چندین مرتبه این موقعیت را در ذهنم ساختم و در هیچ کدام این اشتباه را مرتکب نشدم.

باید پیش بینی کرده باشید که ای کاش های زیادی در دلم وجود دارد.عطر نگاه ها، صدای رودها، رنگ رُزها و هر چیز آلوده به عشق من را دچار این حسرت غم انگیز کرده است، شاید روزی در آسمان با پری هایی که نوری سپید و درخشان از خود ساطع می کنند آشنا شوم و معشوقه ای از میان آنان انتخاب کنم.

هنوز دردی در دلم حس می کنم،دردی که نه بر روی زمین بلکه در آسمان نیز همراهم می آید.

زمانی که جای خالی دوستی در قلبم پدیدار می شود در ذهنم آسمان شبی بدون ماه را تصور می کنم و با خیال خودم ماهی می سازم تا آسمان قلبم در کنار ستارگان زیبا و پر نور بی ماه نماند.آینه ای در قلبم صدای تنهایی هایم را در درون خودهضم می کرد. این درد ریشه ای عمیق دارد و شناخت آن احتیاج به علمی نه چندان پیشرفته خواهد داشت، فقط کافیست کمی توجه کنید.

در کودکی اعمال و رفتارم کاملا زیر نظر سخت ترین قواعد بود و کوچکترین سرپیچی تنبیه شدیدی به همراه داشت ومرا به اعماق زمین، همان سیاه چاله معروف و ناشناخته می فرستاد. اما شاید تجربه کرده باشید وقتی خطایی می کنید و منتظر تنبیه می مانید ترسی وحشتناک وآلوده شما را عذاب می دهد .همیشه عادت کرده بودم قبل از رسیدن به خانه متوجه شوم که قرار بر تشویق من است یا تنبیه و با زیر نظر گرفتن نگاه های والدینم عصبانیت و خشنودیشان را تشخیص دهم.البته در بسیاری موارد نیز اشتباه می کردم چون والدین خوب و خوشحال در مهمانی داشتم و به محض رسیدن به خانه با واکنشی غیر قابل پیش بینی مواجه می شدم.من راضی بودم چون حداقل ترسی را تحمل نمی کردم و یکباره به سیاه  چاله می رفتم.

این دعوا های شدید خیلی کم اتفاق می افتاد اما ترسی که به همراه داشت  به تمام زندگیم رسیده بود. بطوریکه بیشتر به رفتار انسانها توجه می کردم تا حرف های آنها، تا بهتر متوجه شوم چه حسی نسبت به هر اتفاقی دارند.این گذشته مرا کمک کرد در زمان درد قلبم به رفتار ها فکر کنم و به چرایی نبودن ماه در قلبم پی ببرم.این دوست بزرگ، ماه پر نور هیچ گاه وجود نداشت و همیشه هلوگرامی از آن را در آسمان قلبم متصور می شدم.یعنی کسانی که دوست می داشتم در آسمان می گذاشتم و با آنها زندگی  می کردم.شاید این رفتار را به دیوانگان یا مردان بی ارزه نسبت دهید اما به هیچ وجه اینطور نیست.من چشمه های جوشان زیادی را دیدم و علاقه و استعداد ماه شدن را در آنها حس کردم اما تنها منتظر لحظه کاملی بودم که همه چیز به اوج می رسد تا ماجرایی در دره ای سرسبز و با گرمای تابستان شروع  شود.

نگاه های خوش عطری می آمدند، اما بدون هیچ دلیلی در برخورد های بعدی نگاه ها بویی نداشتند و در آنها علاقه ای به ماه شدن نمی دیدم و ترس بزرگی در چشمانشان ظاهر شده بود  و هر لحظه از من دوری می کردند.

روزگاری که با  تهوع سارتر همراه بودم دوستی داشتم که علاقه مند به مباحثه با من در مورد زندگی و راه هایی که به سعادت نزدیک تر است بود، برق چشمانش هرگز یادم نمی رود طوریکه با شور صحبت می کرد و رفتارش کاملا با من هماهنگ بود ، حتی در مهمانی آخر هفته به طرزی عجیب از من استقبال کرد که  عطرش به تا مغزم رسوخ کرد.فکر من در مورد استعداد ماه شدنش به کار افتاد و او را مورد بررسی قرار داد.بعد از قبول قلبم و حاضر شدن برای درخواست دوستی با این دوشیزه خانم بسیار فهمیم و زیبا که راه زندگیش با من اختلاف زیادی نداشت متوجه فرار او شدم. فرار جسمش از من و ترس چشمانش از نگاهم. به همین ترتیب دوستان زیادی را از دست دادم وقتی می فهمیدم تمایلی به ارتباط با من ندارند.نتیجه کار این شد که من چیزی نگفتم و به سراغ او نرفتم تا دیگر ترسی در چشمانش نداشته باشد.

شاید گفتن و پیشنهاد دادن بهتر بود و شرایط را به نوعی دیگر رقم می زد.اما در یکی از موارد که من سریعا بعد از دیدن دریای آبی و آرام به او پیشنهاد دوستی نزدیکتری دادم او نیز جواب مثبتی  در کمترین زمان داد .اما در 24 ساعت بعدی با عذر و بهانه ای این جواب مثبت را ملغا کرد و مانند جوب های پایین شهر که بی هدف جاری هستند، شروع به ستایش از من و رفتارم کرد.

باور کنید هر کدام این رفتار ها شما را در وضعیت بدی قرار می دهد ودچار سردرگمی می کند،  قدرت تصمیم گیری شما را کم کرده و البته تجربه ای بزرگ  در اختیار شما قرار می دهد.

چندی بعد، زمانیکه به یک نگاه این چینینی زیاد توجه نکردم  و با استدلال اینکه اگر این احساس در طرف مقابلم بیشتر باشد به او پاسخ می دهم از ترسی که بعد ها در چشمانش دیدم خنده ام گرفت، او به قدری از نگاه های شیطنت آمیزش پشیمان بود که حتی جایگاهی را که می توانست به من دهد به چند نفر فروخته بود تا من را متوجه قدم هایم کند.

شب ها به آسمان نگاه می کنم و ماه بزرگ را ستایش می کنم که سالهاست  با تکیه به خورشید می تابدو هیچ ترسی ندارد.درد قلب من هنوز ادامه دارد و با این وجود در زندگیم به آن عادت خواهم کرد، به آسمانی با ستاره های بسیار اما بدون ماه.

...

اکنون سالها گذشته و هنوز به قسمت کوچک خود از عشق قانعم.

انگار این کوچه برای من همیشه بن بست بوده وشاید در هیچ ماجرایی لیاقت دیدار به من نرسد.

به هیچ وجه شکست محسوب نمی شود زمانی که  معشوقه ات با دلی خوش از تو جدا می شود و اِسرار به شمارش خوبی های تو دارد و جدایی را بدلیل شرایط و سرنوشت می داند.اما بلوری زیبا و گران قیمت هم که باشی با چندمین ضربه ای که به حساس ترین جای بدنت وارد می شود خواهی شکست .

این جدایی ها در زمان گُم نمی شوند، هرگز این کار را با خود نمی کنم. سرگذشت من تمام زندگی من است، ترک های بسیار بر قلبم نشانه رنج من است علی رقم بی لیاقتی دردناکم که مرا همیشه خوب ترین انسان هستی نشان می دهد .

و امشب زمانی که ستارگان من می تابیدند ماه من غروب کرد چرا که آسمان بزرگتری پیدا کرده بود.گلایه ای ندارم چرا که منطق برچسبی بزرگ بر دهانم چسبانده است.سکوت تنها راه حل است اما کوره راهی که چشم بسته از آن عبور می کنم.

شما بُعد های متفاوتی دارید که ممکن است از یک طرف دچار حمله شوید، اما حالا ابعاد زندگی شما مورد حمله قرار گرفته و تمرکزتان را از دست می دهید، اینجاست که صدایتان از درد به دورترین سرزمین ها خواهد رفت.

دیگر حسرتی در نگاهم به دو نفر که با هم  در قراری قدم میزنند حس نمی کنم و علاقه ای به جذب کردن ندارم. شاید حسرت سکه های زرین بحران کمتری به همراه داشته باشد ورنجی نداشته باشد.

حس می کنم در میان خوشی های جهان با همه آنها غریبه ام و تنها دیوانگیست که حاضر به پذیرایی از من است.

اول ترس و حالا انتخاب، از حسرت بزرگ و عمیق به درد دلی رمز آلود و در آخر به بلوری شکسته که دیگر علاقه ای به بهترین جایگاه در بزرگترین موزه ها ندارد. 

شنبه 23 تیر 1391 - 3:15:56 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


آشوب


اتفاق بین ما


گذشت


------


تنهایـــــــــــــی


فاصله


دَستـــــان خالی


دوبـــــــــــــــــــــــــاره


سادگی


مارگوت بیکل- شاملو و خرده پای رویا پرداز


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

117588 بازدید

17 بازدید امروز

32 بازدید دیروز

99 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements