دوعابد
بر بلندای کوهی تنها،دو عابد زندگی می کردند.آن دو ،یکدیگر را دوست داشتند و همواره به عبادت و ستایش پروردگار مشغول بودند.
دو عابد ،کاسه ای گلی داشتند که تنها دارایی شان به حساب می آمد.
روزی،روح خبیثی در قلب عابد بزرگتر وارد شد و او را نزد عابد جوانتر کشاند.پس به او گفت:
-مدت زیادی است که با هم زندگی می کنیم،زمان آ� رسیده که از هم جدا شویم.بیا تا دارایی مان را تقسیم کنیم.
آنگاه غمی سنگین سرا پای عابد جوانتر را فراگرفت.پس گفت:
-اندوهگین خواهم شد برادر،اگر مرا ترک کنی!امٌا اگر لازم می دانی،باشد.
و او کاسه گلی را آورد و به عابد بزرگتر داد و گفت:
-نمی توانیم آنرا تقسیم کنیم برادر،برای تو باشد.
پس عابد بزرگتر گفت:
-صدقه قبول نمی کنم.هیچ چیز نمی خواهم مگر حق خودم را.کاسه باید تقسیم شود.
عابد جوانتر گفت:
-اگر کاسه بشکند،چه استفاده ای برای تو یا من دارد؟اگر موافق هستی ،بیا تا قرعه بیندازیم!
امٌا عابد بزرگتر ادامه داد:
-من عدالت و آنچه از آنِ من است می خواهم.عدالت و سهم خود را به قرعه انداختن نمی دانم.کاسه باید تقسیم شود.
پس عابد جوانتر که نمی توانست بیش از این دلیل بیاوردگفت:
-اگر به راستی این چنین می خواهی،و قصد این کار را داری،پس بیا کاسه را بشکنیم.
ناگهان چهره عابد بزرگتر به سیاهی گرایید و فریاد برآورد:
-وای بر تو ای ترسوی ملعون،که حوصله ی مبارزه نداری.
دوشنبه 1 آذر 1389 - 8:22:21 PM