دوست من!
دوست
من!آنچه می نمایم،نیستم.آنچه هست ،لباسی است که بر تن می کنم.لباسی که با
دقت بافته شده است تا مرا از سوالات تو و تو را از کوتاهی و اهمال من
محافظت کند.
دوست من!آن منِ دیگرم،در خانه ای از سکوت زندگی می کند،و برای همیشه همان جا باقی خواهد ماند.غیر قابل درک و دست نیافتنی.
نه میواهم آنچه می گویم باور کنی و نه به آنچه انجام می دم اعتماد.که کلمات
من چیزی نیست جز افکار تو در صدا،ورفتار من چیزی نیست ،جز آرزوهای تو در
عمل.
وقتی می گویی:باد از جانب غرب می وزد.می گویم:آری،از سوی غرب می وزد،زیرا نمی خواهم بدانی که فکر من به باد نیست که به دریاست. تو نمی توانی اندیشه دریای ام را بفهمی،من نیز نمی خواهم آنرا دریابی.
من در آن دریا تنها خواهم بود.
دوست من!وقتی تو با روز هستی،من با شب هستم.و حتی آن هنگام نیز از صلاة ظهر
سخن می گویم که تمامی درٌه را فرا گرفته است.تو آواز های شبانه مرا نمی
شنوی و بال های پرواز مرا در برابر ستارگان نمی بینی.ومن نیز لحظه ای نمی
خواهم تو آنها را بشنوی یا ببینی.
من با شب تنها خواهم بود.
وقتی تو به بهشت جاویدان فرا می روی،من به جهنم فرود می آیم.ن هنگام،تو از آن سوی خلیج گذر ناپذیر،مرا می گویی:رفیق همراهم و همدمم و من نیز تو را پاسخ خواهم داد:همدم من،رفیق همراهم.زیرا
نمی خواهم تو جهنمم را ببینی.شعله ،ذیذگان تو را خواهد سوختو دود
تلخ،مشامت را پر خواهد کرد.من نیز آنقدر دوزخم را دوست دارم که نمی خواهم
آنرا ببینی.
من در جهنم تنها خواهم بود.
تو حقیقت،زیبایی و راستی را دوست داری و من به خاطر توست می گویم دوست
داشتن اینها خوب و پسندیده است.امٌا در دل ،به این دوست داشتن تو می
خندم.ولی نمی خواهم خنده ام را ببینی.
من در خندیدن تنها خواهم بود.
دوست من!تو خوب ، هوشیار و فرزانه ای.نه!تو کاملی و من نیز گویی عاقلانه و
هوشیارانه با تو سخن می گویم.و اکنون من دیوانه هستم،امٌا دیوانگی ام را
می پوشان.
من در دیوانگی تنها خواهم بود.
دوست من!تو دوست من نیستی،امٌا چگونه می توانم این را به تو بفهمانم؟راه من،راه تو نیست،اما باز با هم قدم می زنیم،دست در دست.
شنبه 29 آبان 1389 - 10:29:45 PM