وقتی�اندوهم�به�دنیا�آمد
وقتی اندوهم به دنیا آمد،از او به دقت پرستاری کردم،و با عشق و دلسوزی به مراقبت از او پرداختم.
و اندوهم،چونان زندگان دیگر رشد کرد،نیرومند و زیبا و سرشار از شوری شگفت انگیز.
وما،اندوهم و من،یکدیگر را دوست می داشتیم و به جهان اطرافمان عشق می ورزیدیم،زیرا اندوه،قلبی مهربان داشت و درون من ،با اندوه مهربان بود.
و وقتی ما،اندوهم و من،با هم حرف می زدیم ،روزهایمان بال می گشود و شب هایمان از رویاها پر می شد،زیرا اندوه،زبانی فصیح داشت و درون من ،با اندوه به فصاحت سخن می گفت.
و وقتی ما ،اندوهم و من،آواز می خواندیم،همسایگان بر پنجره هایشان می نشستند و گوش فرا می دادند،زیرا آوازمان چون دریا عمیق بود و طنین صدایمان از خاطران شگفت ،سرشار.
و وقتی ما،اندوهم و من،با هم قدم می زدیم ،مردم با چشمانی مهربان به ما خیره می شدند و با کلماتی بسیار شیرین و نغز زمزمه می کردند.و در این میان،کسانی نیز بودند که با حسادت به ما نگاه می کردند زیرا اندوه،شریف بود و من به اندوه افتخار می کردم.
امّا اندوهم مرد،مثل همه زندگان دیگر .و من تنها بودم ،در اندیشه و تفکر خود.
و اکنون وقتی سخن می گویم،کلماتم به سنگینی در گوش هایم فرو می افتد.
و هنگامی که ترانه هایم را می خوانم ،همسایگانم برای شنیدن نمی آیند.
و وقتی در خیابان راه می روم هیچ کس به من نگاه نمی کند.
فقط در خواب ُصدایی می شنوم که با غم و افسوس می گوید
این جا مردی خفته که اندوهش مرده است
سه شنبه 7 دی 1389 - 3:01:48 PM