دیوانه
می پرسید چگونه دیوانه شدم،چنین بود که:
روزی،پیش از آنکه خدایان بسیاری زاده شوند،از خواب عمیقی برخاستم و دانستم که همه نقاب هایم را دزدیده اند-هفت نقابی که در هفت دوره زند گا نی ام،بگونه ای بر چهره می زدم-پس بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ دویدم و فریاد زدم:
-دزدها،دزدها،دزدهای لعنتی!
مرد ها و زن ها بر من می خندیدند و بعضی نیز از ترس من،به سوی خانه هایشان می دویدند.
وقتی به بازار رسیدم،جوانی بر بام خانه ای ایستاده بود و فریاد می زد:
-او دیوانه است.
به بالا رو کردم تا او را ببینم،که خورشید برای اولین بار صورت بی نقابم را بوسه بخشید.برای اولین بار ،خورشید،چهره عریان مرا بوسه داد و روحم در عشق خورشید شعله ور شد.دیگر نقاب هایم را نمی خواستم.آنگاه از شوق فریاد زدم:
-درود،درود بر دزدانی که نقاب های مرا دزدیدند.
چنین بود که دیوانه شدم.
اکنون آزادگی و سلامت را در دیوانگی ام می یابم.آزادی از تنهایی و سلامت از دانستن.زیرا آنها که ما را می فهمند،چیزی از وجودمان را به بندگی و اسارت می برند.
امٌااز این سلامتی،نباید بسیار شاد و مغرور باشم.زیرا حتی دزدی در زندان ،از دزدی دیگر،چندان در سلامت و امنیت نیست.
شنبه 29 آبان 1389 - 2:56:04 PM